قاصدی از گذشته

ساخت وبلاگ
..باران به شدت میبارید ..به قول مادرم انگار آسمان سوراخ شده بود ...کوچه ها خلوت بود و شدت باران توان تردد را گرفته بود ...هیچکس نبود...نه آدم و نه اتومبیل .. انگار همه در پستوی خانه ها از ترس باران و رعد و برق قایم شده بودن ....آسمان تیره و تاربود ..هر از چندگاهی آسمان برقی میزد و صدای رعد در فضای محله قدیمی می پیچید .. بدون چتر و خیس کوچه های دوران کودکی را می پیمودم...سردرگم و گیج ..آنجا چکار میکردم؟...دنبال چه بودم؟ ..چه چیزی من را در آن هوای بارانی به محله قدیمی کشانده بود نمیدانستم.؟..ولی حس می کردم باید اینجا باشم...باران همچنان می بارید ..ناودان فلزی خانه ها می نالیدند و این سمفونی اصوات را تکمیل میکردند.. ..دیوارهای سیمانی رفته رفته از شدت باران خیس می شدند و اشکالی مبهم را در دل خود پدیدار میکردند.. آب در میانه کوچه جاری بود..و راه رفتن را مشکل مبکرد..حس می کردم آب داخل کفشم شده..مستاصل بودم.. نا گهان دری باز شد و صدای زنی شنیده شد ..آقا علی! ...آقا علی! ...زنی میانسال بود با چهره ای آشنا ...انگار می شناختمش از سالهای دور...اما اسمش را به یاد نداشتم....بفرمایید تو... خیس شدید! ...تشریف بیارید!..منتظرتون بودیم ...تردید داشتم که برم یا نه !...عادت نداشتم با یه تعارف وارد خانه کسی بشوم...اما باید میرفتم...نیرویی من را به داخل خانه می کشاند...حس غریب اما خوشایندی داشتم....وارد خانه شدم ...خانه بوی کودکی میداد...بوی زمان بیخیالی ...زمان بازی های کودکانه...زمانی که بزرگترن غم و نگرانی ننوشتن مشق شب بود..محیط خانه در اون فضای بارانی به تاربکی می گرائید...همه چیز بوی کهنگی می داد...صدای باران از داخل حیاط کوچک انتهای خانه شنیده می شد....از میان راهرو وارد قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 14:57

..کمی دست و پام را جمع کردم...قلبم به تپش افتاد ...از حضور این دختر در خانه بی اطلاع بودم...چهره او هم برام آشنا بود ..اما باز یادم نمی آمد چه کسی بود....دختر با تاتی و لطافت خاصی جلو آمد دسته ای از موهای مشکی و تابدارش از چادر بیرون افتاده بود ..با حضورش حس کردم تمام اتاق پر شد از بوی عطری آشنا ...سایه ای از اندام متناسب و دخترانه اش از زیر چادر گلی نازکش پیدا بود..به طرف من آمد و خم شد تا چای تعارف کنه ...داخل سینی استکانهای کمر باریک و نعلبکی چیده شده بود ..برام حالب بود خیلی وقت بود نعلبکی ندیده بودم...و با نعلبکی چایی نخورده بودم....چایی را که برداشتم سعی کردم نگاه دقیقتری به چهره دختر بندازم..شاید بشناسمش..لبخندی به لب داشت اما می شد در عمق چشمای درشتش غمی پنهان را دید...زن که انگار کنجکاوی من را حس کرده بود سرصحبت را باز کرد..نرگسه! یادت میاد ؟..اونموقع که از اینجا رفتین خیلی کم سن بود.. مدتها منتظر بود که برگردی و اون را با خودت ببری ...خیلی دوست داشت ..اما شما برنگشتی..خب دیگه شما آقای مهندس شده بودی و ما فقیر فقرا را به حساب نمی آوردی ...مجبور شدم شوهرش بدم ...از بخت بد شوهر معتاد از آب درآمد...خیلی اذیتش کرد ..به زور طلاقش را گرفتم...دختر آرام و متین سر به زیر افکنده بود و چیزی نمیگفت...کمی خجالت می کشیدم... ..چطور دختری به این زیبایی و متانت را ندیده بودم بودم ؟..و دنبال زنی رفته بودم که حالا یک روز هم از عذابهای روحی روانیش خلاصی نداشتم.!نمیدانستم جریان چیه!..اما آنچه که به نظر می آمد من در حق این خانواده کم لطفی بزرگی کرده بودم...اما هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد...وقتی ما از این محل رفتیم من اول راهنمایی بودم ..این زن چطور می گفت که منتظر من بوده! از کجا میدا قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 14:57

..یادم آمد چند روز پیش دندانم را عصب کشی کرده بودم و به دلایلی دندانم عفونت کرده بود..چند روزی درد کشیده بودم....درد امانم را بریده بود....اما ناگهان خوب شد...نوری وارد اتاق شد..و اتاق را کاملا روشن کرد..انکار باران قطع شده بود..و آفناب دل انکیز بهاری توی حیاط خودنمایی می کرد.. دختر بلد شد دست من را گرفت ..علی آفا پاشو بریم توی حیاط ..آفتاب زده... میخوام چیری نشونت بدم...حیرت کرده بودم...چطور این دختر به این سرعت صمیمی شد!..نگاهی به اطراف انداختم ببینم مادرش چه عکسالعملی نشان میده....اما نبود...عجیبه تا چند لحظه پیش کنارم بود..کجا رفت؟...با تعجب دست در دست دختر به یمت حیاط رفتیم...حیاط چقدر آشنا بود ..همون حیاط دوران کودکی پر از درخت و گل و گیاه اشعه خوشید از لابلای شاخه های خیس درختان به روی زمین می تابید و سایه و نبم سایه دل انگیزی را روی موزائیکهای کهنه و سائیده شده حیاط ایجاد میکرد...گرمای دستهای دختر در این هوای دل انگیز و نسبتا سرد بهاری در دستم چه حس خوبی داشت ...نرگس در حیاط راه می رفت می خندبد و حرف می زد ..اما من چیز زیادی متوجه نبودم...خیلی سعی میکردم بفهمم چه میگه ....ولی انگار به زبان بیگانه ای صحبت میکرد. که درکش برام سخت بود...اما هر چه بود زیبایی بود.و احساس خوب ...نگاهم به آسمان افناد تکه های پراکنده ابر در حال عبور از دریای آبی رنگ آسمان بالای سرم بود...همینکه سرم را پایین آوردم...نرگس را دیدم....دیگه چادر سرش نبود ...انگار لباس عروسی به تن داشت لباسی سرتاپا سفید!متعجب بودم چه وقت لباسش را عوض کرد...نکنه زیر چادرش این لباس سفید را پوشیده بود!..هر چه بود به زیبائیهاش افزوده بود ....حالا دیگه متوجه حرفاش می شدم...پرسید چطوره این لباس بهم میاد...؟..متعجب و مبه قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 14:57